.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۹۷→
خیره شده بود به چشمام ودست از سرشون برنمی داشت...منم بدم نمیومد همون جوری زل بزنم به ارسلان اما خب موقعیت مناسبی نبود!می دیدی یه همسایه ای کسی میومدتوراهرو،مارو تواون وضعیت می دید فکرناجور می کرد!
از جلوی در کنار رفتم وبه داخل خونه اشاره کردم...باشیطنت گفتم:آقا ارسلان مسافر به خونه خودت خوش اومدی!
لبخندی تحویلم داد وچمدونش وکه درست کنار پاش روی زمین بود برداشت ووارد خونه شد.
دروپشت سرش بستم وزل زدم بهش.
چمدونش وگذاشته بود کنار در ونگاهش روی من ثابت بود!یه سوییشرت کوتاه پوشیده بود!هوای خونه اصلا سرد نبود...چرا کتش ودرنمیاره؟اگه کت تنش باشه که آب پزمیشه!
به سوییشرتش اشاره ای کردم وگفتم:سوییشرتتودرنمیاری؟
خیره خیره نگاهم می کرد وهیچی نمی گفت!انگار اصلا نشنید چی گفتم که بخوادجواب بده!
وا!اینم خل شد رفتا!...
لبخندی زدم ودوباره گفتم:ارسلان...سوییشرتت!درش نمیاری؟
بازم چیزی نگفت!فقط نگاهم می کرد... انگار نمی شنید چی میگم!
آخی!فدای تو ارسی...انقدر دلت تنگ شده بود ومن خبر نداشتم؟انقدر دلتنگ بودی که حالا شوصون ساعت محو من شدی؟!ناز بشی الهی پسر!
از سرخوشحالی خندیدم!
فاصله بینمون و که درحد ۳ قدم بود،ازبین بردم وروبروش وایسادم.دست دراز کردم سمت سوییشرتش ولبه اش وگرفتم...لبخندم پررنگ ترشد وگفتم:درش نمیاری؟
انگار تازه شنید چی میگم!بالحن هول وگیجی گفت:چی و؟
خندیدم وبه سوییشرتش اشاره کردم:
- سوییشرتتو!
سری تکون دادوهمون طورکه بهم خیره شده بود،زیرلب گفت:چرا!
وسوییشرتش ودرآورد...
سوییشرتوازدستش گرفتم ومهربون گفتم:توبشین توهال من برم سوییشرتتوبذارم تواتاق.
از جلوی در کنار رفتم وبه داخل خونه اشاره کردم...باشیطنت گفتم:آقا ارسلان مسافر به خونه خودت خوش اومدی!
لبخندی تحویلم داد وچمدونش وکه درست کنار پاش روی زمین بود برداشت ووارد خونه شد.
دروپشت سرش بستم وزل زدم بهش.
چمدونش وگذاشته بود کنار در ونگاهش روی من ثابت بود!یه سوییشرت کوتاه پوشیده بود!هوای خونه اصلا سرد نبود...چرا کتش ودرنمیاره؟اگه کت تنش باشه که آب پزمیشه!
به سوییشرتش اشاره ای کردم وگفتم:سوییشرتتودرنمیاری؟
خیره خیره نگاهم می کرد وهیچی نمی گفت!انگار اصلا نشنید چی گفتم که بخوادجواب بده!
وا!اینم خل شد رفتا!...
لبخندی زدم ودوباره گفتم:ارسلان...سوییشرتت!درش نمیاری؟
بازم چیزی نگفت!فقط نگاهم می کرد... انگار نمی شنید چی میگم!
آخی!فدای تو ارسی...انقدر دلت تنگ شده بود ومن خبر نداشتم؟انقدر دلتنگ بودی که حالا شوصون ساعت محو من شدی؟!ناز بشی الهی پسر!
از سرخوشحالی خندیدم!
فاصله بینمون و که درحد ۳ قدم بود،ازبین بردم وروبروش وایسادم.دست دراز کردم سمت سوییشرتش ولبه اش وگرفتم...لبخندم پررنگ ترشد وگفتم:درش نمیاری؟
انگار تازه شنید چی میگم!بالحن هول وگیجی گفت:چی و؟
خندیدم وبه سوییشرتش اشاره کردم:
- سوییشرتتو!
سری تکون دادوهمون طورکه بهم خیره شده بود،زیرلب گفت:چرا!
وسوییشرتش ودرآورد...
سوییشرتوازدستش گرفتم ومهربون گفتم:توبشین توهال من برم سوییشرتتوبذارم تواتاق.
۱۵.۶k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.